روزی و روزگاری دو همنشین به خوردن انگور مشغول بودند. یکی نابینا و دیگری بینا بود. در همان حال خوردن، نابینا رو به بینا کرد و گفت: آخر چرا سه حبه سه حبه انگور می خوری؟ مرد بینا که از این حرف مرد نابینا شگفت زده شده بود؛ با کمال تعجب پرسید! تو از کجا می دانی که من سه حبه سه حبه انگور می خورم؟
مرد نابینا با لبخندی بر گوشه لبانش گفت: آخر چون من دو حبه دو حبه می خورم و تو اعتراضی نمی کنی.

برگرفته از رادیو پیام